امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

یک سالگی گل پسر

برای جشن تولدت منو بابایی خیلی برنامه ریزی کرده بودیم ولی متاسفانه مثل برنامه ریزی که برای قبل به دنیا اومدنت کشیده بودیم و همش نقش برآب شد اینسری هم همینطوری شد، ولی به خواست خاله فاطمه مجبور شدیم به خواسته اش احترام بزاریم و کلی هم بهمون خوش گذشت شکر خدا،   برای جشن تولدت منو بابایی خیلی برنامه ریزی کرده بودیم ولی متاسفانه مثل برنامه ریزی که برای قبل به دنیا اومدنت کرده بودیم و همش نقش برآب شد اینسری هم همینطوری شد، ولی به خواست خاله فاطمه مجبور شدیم به خواسته اش احترام بزاریم و کلی هم بهمون خوش گذشت شکر خدا. امیرعباس قشنگم، پسر عزیزم، مامان و بابا سیصد و شصت و پنج روز بی تکرار رو در کنارت سپری کردند. تو سالی که گذشت، همرا...
25 آذر 1391

یک غیبت طولانی

بعد مدتها دوباره فرصتی پیش اومد تا بریم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی داود و خاله جونها و فائژه عزیزم و ضحا جون هر چند بعد هر فرصتی که پیش میاد و میریم ارومیه بعد مدتها دوباره فرصتی پیش اومد تا بریم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی داود و خاله جونها و فائژه عزیزم و ضحا جون هر چند بعد هر فرصتی که پیش میاد و میریم ارومیه دیدگاه پسر نازنینم و عکسالعملهاش نسبت به قبل تغییر میکنه ولی اینسری دیگه خیلی محسوس تر بود چرا که نه به تو خوش گذشت و نه به من ، روز پنجشنبه تابخواییم جمع و جور شیم و راه بیوفتیم ساعت ۹ شد و همون اول راه به ترافیک سنگینی برخوردیم و از همونجا نا آرامی های امیرعباس جون ه شروع شد، توی صندلی عقب با هم شعر خوندیم و بازی کر...
18 آذر 1391
1